
مردی از همسرش جدا شده بود. روزی نزد شیوانا آمد و گفت: «چند ماهی است از همسرم جدا شدهام و او را ندیدهام. اینکه باعث و بانی جدایی ما کی بود و چی بود را فعلا کاری ندارم. آنچه مهم است این است که هر وقت در مورد او بد میگویم و پشت سرش از بدیهای او صحبت میکنم، برای چندین روز متوالی حالم بد میشود و احساس ناخوشی عجیبی وجودم را فرا میگیرد. در حیرتم که چرا به این حالت دچار میشوم؟»
شیوانا با لبخند گفت: «روزگاری او عزیز تو بود. دوستش میداشتی و قربانصدقهاش میرفتی. دورانی بود که عاشقش بودی و تمام تاروپود وجودت او را صدا میزد. شاید بخشی از ذهن تو به واسطه آنچه نمیخواهی در موردش صحبت کنی به این نتیجه برسد که جز جدایی از یکدیگر چارهای نداشتهاید، اما بخشهای بزرگتری از ذهن و همینطور تکتک سلولها و اجزای وجودت هنوز آن خاطرات خوش ایام دوستداشتن یادشان هست. پیشنهاد میکنم به جای زخمزبانزدن و پشت سر او بد گفتن، از اکسیر سکوت استفاده کنی. بسیاری مواقع کلمات به جای مرهم، زخم میزنند و زخمی که تو به سمت او میفرستی صد مرتبه شدیدتر بر وجود خودت فرود میآید.»
مرد با ناراحتی گفت: «اما اینکه او قبول کرد از من جدا شود، کار درستی نبود؟!»
شیوانا گفت: «برای جدایی دو چیز از هم، هر دو مقصرند؛ یعنی اگر کسی تصمیم گرفت از تو جدا شود و دیگر با تو نباشد، دلیل نمیشود که آدم بدی باشد و یا چهره و خصلتی هیولایی داشته باشد. دست از برچسبزنی به او بردار که هر برچسب و لقبی به او بزنی، صد مرتبه بدتر از آن را ذهن و ضمیر و وجود خودت نصیب خودت خواهد کرد. علت ناراحتی تو بعد از بدگویی پشت همسر سابقت، چیزی جز ریشهداربودن و گستردگی خاطرات خوش ایام دوستی و روزگار عاشقیتان نیست. به این خاطرات کاری نداشته باش تا آنها هم به تو کاری نداشته باشند.»